آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

حرف زدن آرمان

پسرم دیگه هر کلمه ای بگی تکرار میکنه و به راحتی انتقال می ده. چند تا از کلمات و اصطلاحات آرمانی یکسال و نه ماهگی: به موتور میگه :  ب دایی(چون دایی موتور داره و مخفف بیب بیب دایی) ماشین با رنگ مشکی :   ب بابایی شیر توی شیشه :    2 (چون وقتی من برای گلم شیر نان درست می کنم پیمانه ها رو میشمرم ) مامان مونا  :    ماماماما                                            &nbs...
19 تير 1390

عکسهایی از نی نی مامان

اینم چند تا عکس با موضوعات متفاوت از گل پسرم خونه عمو حسن برای عروسی پسر خاله بابا عبداله جونش لباس خریده بود می خواست ببینه بهش میاد؟!                                                                       آرمانی رفته لواسان یه زمین ببینه برای خرید با بچه ها گرم بازی شده اصلا هم راضی ...
19 تير 1390

آرمانی میره بولقلم

عمو حسن زنگ زد و گفت بیاید بریم بولقلم.آرمانی دو دفعه رفته بود ولی خیلی نی نی بود و چیزی یادش نمیومد اینبار رفت که خاطرات جالبی رو برای خودش تو ذهنش بسپره. عمو یه استخر کوچیک درست کرده که برای درختاش آب نگه داره از یه جوی میاد و تو اون میریزه.آرمان هم حسابی آب بازی کرد و برای هر کدوم از اون جاها اسمی گذاشت.چون علی آقا پرید تو اون استخر اون شد مال علی و اون جوبه هم شد آب آرمان و خاطرات دیگه که هز شیطونی دلش خواست کرد. بعد یه روز هم رفتیم دریا.بچه ام از گشنگی نون می خورد.هیچ غذایی رو به این مزه داری نخورده بود. ...
19 تير 1390

آرمان جوجو

بعد از ظهر میثم و مهدی (پسر دایی ها ی من)و راحله خانم زنگ خونه رو زدن وقتی اومدن بالا دیدم چند تا جوجه خریدن یه دونه هم برای آرمانی من.نمی خواستن بمونن آرمان هم به زور مهدی رو نگه داشت.این دو تاچه بلایی سر این جوجه ها نیاوردن.البته مهدی دایی هر چی تلاش کرد آرمان ملایم تر رفتار کنه نشد.اینم چند تا عکس از این روز:                  ...
18 خرداد 1390

اتفاقات بد توی زندگی

بدترین اتفاق فوت مامانجونم بود که آرمان پسر کوچولوی من هم تحت تاثیر قرار گرفته و خیلی روحیه اش تغییر کرده.مامانجون من خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.من هر سوالی داشتم دایم زنگ میزدم و ازش سوال میکردم.وقتی خونه مامانم می رفتیم آرمان راه طبقه بالا رو نشون میداد و می گفت بریم پیش مامانجون.مامانجونم هم خیلی آرمان رو دوست داشت.هردفعه آرمان رو میدید یه چیی براش میاورد.وقتی خونه مامان میرفتیم مامانجون زنگ میزد و میگفت بیایید بالا چای بخورید و یا خودش میومد پایین.سوک سوک یا بسته های جایزه داشت تا هر بچهای میومد بهش بده.بهترین مامانجون دنیا بود.آرمان الان هم میره بالا که مامانجونو ببینه.هنوز به نبودش عادت نکرده.وقتی سراغ مامانجونو ازش میگیری...
29 ارديبهشت 1390

غذا خوردن پسرم

چند وقته پسر خوشگلم یه کمی بد غذا می خوره ما هم میبریمش پارک تا وقتی مشغول بازی هست غذاشو بخوره.اینم پارک نزدیک خونه مامانم. وقتی آرمانی خاله ها رو وادار میکنه بازی کنن. سوده رو مجبور کرد تا سوار اسب بشه با هم مسابقه بدن. اینم از محدثه که با آرمانی باید بالا می رفت     ...
7 ارديبهشت 1390

آرمان شیطون بلا

آرمان گلم به زور دایی جونش  آرایشگاه رفت.انقدر گریه کرد که رسید خونه مامانی فاطمه دیگه خوابش برد.تمتم وقت توی خواب هق هق می کرد،جیگر همه رو آتش زده بود.ولی قیافش خیلی پسرونه شد.تا حالا همش من و عبداله تو خونه با بازی هواسش رو پرت می کردیم یا تو خواب می زدیم. ...
4 ارديبهشت 1390

مشهد

روز چهارده فروردین آرمانی با مامان و بابا جونش میره مشهد.اینم عکسای نازنینم: آرمان از شدت سرما از بغل بابایی پایین نمی اومد آرمان به هوای آکواریوم عشق لابی بود آرمان عاشق ببرش هست.ببرشو از خودش دور نمیکنه تمام زیارتهایی هم که رفتیم ببرشو با خودش میاورد. اینجا هم کافی شاپ هتله که ما می خواستیم بریم چای بخوریم ارمانی ببرشو هم دعوت کرد برای چای.   ...
24 فروردين 1390

سفر به استان گلستان

بعد از مشهد بابا ،آرمانی رو مینو دشت می بره. و روستای چهل چای.اینم عکساش: طبق معمول آرمانی ببرشو تنها نمیذاره روستای چهل چای     اینم حیووناش که تو سفر تنهاش نذاشته بودن آرمان بعد از هیرم بازی پسملک خوشگل من می تونه نقش عمو نوروزم بازی کنه ...
24 فروردين 1390