آرمانی میره بولقلم
عمو حسن زنگ زد و گفت بیاید بریم بولقلم.آرمانی دو دفعه رفته بود ولی خیلی نی نی بود و چیزی یادش نمیومد اینبار رفت که خاطرات جالبی رو برای خودش تو ذهنش بسپره.
عمو یه استخر کوچیک درست کرده که برای درختاش آب نگه داره از یه جوی میاد و تو اون میریزه.آرمان هم حسابی آب بازی کرد و برای هر کدوم از اون جاها اسمی گذاشت.چون علی آقا پرید تو اون استخر اون شد مال علی و اون جوبه هم شد آب آرمان و خاطرات دیگه که هز شیطونی دلش خواست کرد.
بعد یه روز هم رفتیم دریا.بچه ام از گشنگی نون می خورد.هیچ غذایی رو به این مزه داری نخورده بود.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی