آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

عکسهای آرمان با ادب در پارک

آرمان چند وقتی بود که اخلاقش عوض شده بود یه عادتهای بدی پیدا کرده بود.مثلا تا یه حرفی مطابق میلش نبود گریه می کرد یا اونی که چیزی بهش گفته بود رو میزد  بابا که هر شب می گفت بریم پارک به خاطر ناراحتی از کارهای آرمان دو شب پشت سر هم آرمان رو پارک نبرد خودمون از اینکه با آرمان مخالفت می کردیم و در جواب آرمان که می گفت بریم پارک میگفتیم به خاطر اون کار بدت نمیریم ناراحت میشدیم ولی برای اینکه کارهای بدش رو ترک کنه مجبور شدیم.ولی کارمون نتیجه داد و آرمانی پسر خیلی خوبی شد و حالا هر شب جایزه آرمان پارکه.گل پسرم بهترین پسر دنیاس پارک چهارصددستگاه پارک شریعتی بقیه عکسها در ادامه مطلب     پسر گ...
6 خرداد 1391

میلاد نور

تا رسیدیم و جایی برای نشستن پیدا کردیم میثم لباساشو عوض کرد و رفت زمین فوتبال مهدی و آرمان هم رفتند زمین بازی بعدآرمان و مهدی رفتند تا نقاشی بکشند مهدی در حال نقاشی آرمانی در حال نقاشی مان هاتی آرمانی رو راهنمایی می کنه مان هاتی تقلب آ آ آ آ آ . . . ولی این آرمان نگذاشت که اینم پسرم با اثر هنریش که خاله مهدیه کلی ذوقش رو زد و با هم رفتند تا جایزه شو بگیرن ...
1 خرداد 1391

بابا هر روز آرمانی رو پارک می بره حتی وقتی خسته هست

عبداله به اینکه آرمان انرژی خودش رو بتونه راحت استفاده کنه و شیطونی هاشو بکنه خیلی اهمیت می ده.هر شب آرمانی رو پارک میبره تا بازی کنه ولی انقدر که ما رفتیم زمین بازی پارک دلم برای قدم زدن تو پارک تنگ شده اینبار جمعه با خاله محدثه رفتیم جمشیدیه از اونجا که آرمانی پارک رو فقط به عشق سرسره میره تمام پله های پارک رو به امید اینکه وسایل بازی رو پیدا کنه بالا رفت ما هم دل سیر راه رفتیم.  بعد هم بابا قول داد که میبرتش یه پارک که سرسره بازی کنه.شام از بیرون گرفتیم و جلوی یک پارک تو خیابون باهنر تو ماشین خوردیم آرمان به خاطر اینکه گفتم اگه شامت رو بخوری میریم بازی غذاش رو خورد بعد هم رفتیم داخل پارک.   ...
1 خرداد 1391

نقاشی

اینبار که خونه مامان نرگس رفتیم عمه مریم هم اونجا بود آرمانی هم که تا عمه مریمش رو دید ببر شد و می پرید تا ازش بترسن بعد از ببر بازی وایت برد و ماژیک مهسا رو آورد شروع به نقاشی کردن کرد.عمه مریم هم یک ماژیک برداشت و با آرمان نقاشی می کشید.بعد نقاشی صورت را همراه با شعرش کشید آرمانی هم خوشش اومده بود جالب بود قبلا من که شعر میخوندم  میگفت نخون (شاید بد صدا بودم )قبلا یعنی حدودا از یک سال و نیمگی آرمان دوست داشت من نقاشی بکشم پسرم بگه که من چی کشیدم انصافا هم حتی چیزای سخت هم که می کشیدم خیلی قشنگ و سریع می گفت چیه.حالا بگذریم مریم براش آدمک می کشید و شعر میخوند که آرمان هم یاد گرفت و نقاشی میکرد. یک تکار جالبی هم که مریم ا...
1 خرداد 1391

میلاد نور 2

آرمان تا اونجا که دلش می خواست بازی کرد البته یکمی هم قد بازی میکرد چون میثم ومهدی هم که میومدن و میشستن الا و بلا میگفت بلند شید با من بازی کنید اونا هم نوبتی آرمان رو مشغول می کردند آخه بازی من رو هم قبول نداشت و فقط میگفت میثم و مهدی. به زور چند تا عکس گذاشت ازش بگیرم اینم محمدرضا (پسر خاله منصوره البته به قول آرمان منصوره)جیگر من که هوای خوب گیرش اومده بود فقط خوابید آرمان و مهدی گل آرمان و میثم خسته از زمین فوتبال برای ناهار هم نیومد بشینه غذا بخوره مهدی که غذا خورد با هم رفتند زمین فوتبال که خالی شده بود و اونجا با هم بازی کردند.یک سری هم با میثم رفت زمین فوتبال و زمین بازی   بقیه عک...
31 ارديبهشت 1391

جوجه ها هنوز زنده هستند

ولی چی بگم از بلاهایی که یسرشون اومده. سری آخر یعنی روز چهارشنبه گذشته دیگه من حتم داشتم که مردن ولی خوب بازم زنده موندن آخه آرمان قبل از ظهر از من سوسیس خواست من هم گذاشتم تو هواپز و بعد زدم به چنگال و دادم دستش و خودم مشغول کارم شدم بعد از چند دقیقه دیدم صدای جیک جیک نمیاد رفتم یه سر بزنم ببینم چه خبره وای دیدم جوجوی بیچاره مرده و بی جون افتاده روی زمین و آرمان بالا سرش وایستاده و اون سبز هم جلوی قفسش بی جون افتاده البته جوجه سبز یه ذره چشماشو باز می کرد .اول فکر کردم با چنگال که دستش بوده زده به جوجه اعصابم بهم ریخت سریع چنگال رو که هنوز نصف سوسیس بهش بود رو از آرمان گرفتم و بردم تو آشپزخونه بعد به آرمان گفتم با چی زدی می ترسی...
30 ارديبهشت 1391

پنج شنبه شیرین

  پنج شنبه برای روز معلم از طرف سپاه میلاد نور دعوت بودیم.عبداله که سرکار بود نمی تونست بیاد ولی به ما گفت که حتما برید.من هم آرمان رو صبح زود بیدار کردم فکر میکرد کسل باشه ولی اتفاقا خیلی سر حال بود البته چون گفته بودم میثم و مهدی هم میان خیلی ذوق داشت که زودتر بریم.آخه دایی حمید اینا از طرف مدرسه ای که کار میکنه و مال سپاه هست دعوت بودند و من و مهدیه و خاله هم که از دبیرستان خودمون مامان هم همراه ما اومدند. صبح که آرمان بیدار شد کتابی رو که دیشب براش خونده بودم رو برداشت و شروع کرد خوندن.دو  بار برای خودش خوند و بک بار هم برای من.من هم که قربون صدقش می رفتم اونم کیف میکرد. ...
30 ارديبهشت 1391