آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

بازی های امروز آرمانی

امروز مدرسه نرفتم و کلاس هم که نداشتم با آرمانی تو خونه مشغول بازی بودیم البته آرمان بیشتر تنهایی بازی کرد وخیلی منتظر من نموند. آرمانی اسباب بازی های کوچیک رو بیشتر می پسنده و راحت با اونها چند ساعتی مشغول بازیه. اینجا از من دعوت کرد برم توپ بازی دائم هم میگه گل بیزن وقتی من شوت میکنم خودشو میندازه زمین و آه و اوه میکنه   از بین حیووناش هم بیشتر از همه ببر رو دوست داره بعد خونه سازی و این اثر نتیجه زحمت پسرمه بعد از اون هم ماشین بازی. من ماشین کوچیکاشو ریختم توی کیفش ، آرمانی هم هر دفعه زیپ کیف رو باز میکنه و همه رو سرازیرمیکنه.خیلی از نگاه کردن به بازی آرمانی لذت میبرم. تازه...
5 دی 1390

نماز خوندن پسمل خوشگلم

من که سر نماز میرم آرمان سری میاد و من رو مورد لطف خودش قرار میده هی بغل میکنه بوسم میکنه با من صحبت میکنه. بعضی وقتا هم مشغول نماز خوندن میشه.وقتی تازه یک سالش شده بود از نماز خوندنش عکس انداخته بودم ولی پیداش نکردم. ولی اینبار تا رفت سر نماز عبداله سریع ازش عکس گرفت.  من که داشتم نماز می خوندم اومد و با عصبانیت به من گفت  خودت معلومه چی داری هی میگی اصلا حواسمو با این جمله بندیش پرت کرده بود.بعد از اون با مهربونی گفت خودت داری چی میگی  .الهی قربونت برم .یه مهر از جانماز برداشتو رفت پشت من وایساد نماز خوند. ...
5 دی 1390

آرمانی خونه مامان نرگس

سه شنبه رفته بودیم خونه مامانی نرگس البته من هرچی هم که بگم مامان نرگس آرمان همچنان میگه مامان مسّا (مامان مهسا).اونجا با مهسا حسابی بازی کرد.وقتی میگیم آرمان داریم میریم خونه مهسا آرمان میگه با گزل بازی کنم.ولی الان دو دفعه هست که رفتیم اونجا غزل نبوده بازی کنه.اون شب گوشی رو برداشت و مثلا به غزل زنگ زد. میگفت : گزل خوبی بیا خونه  مامانت.مامانت خوبه؟بازی تدی؟ خلاصه کلی بازی کرد وقتی هم که می خواستیم بیایم هنوز بازیش تموم نشده بود دلش نمی خواست بیاد. ...
4 دی 1390

خونه عمو حسن

جمعه شام خونه عمو حسن دعوت بودیم آرمانی هم وقتی متوجه شد میخوایم بریم اونجا پشت سر هم میگفت بلیم خونه راله وقتی رفتیم اونجا هم که هر نوع شیطونی خواست کرد.برای زن عمو  شعر اتل متل توتوله رو میخوند.عمو هم که میگفت گاو آرمان چه جوره آرمان بلند میگفت نه گاب آمان نه . رفت روی تخت ریحانه و هی میپرید همه رو هم دعوت میکرد تا بیان بالا و بپرن. اینم از عکسای اون شب از آرمان پرسیدم این چیه گفت : گوباگه علاقه با شدت خفه کردن اینم پسر مهندس من ...
4 دی 1390

شب یلدا مون و تولد دایی و مامان فاطمه

تولد دایی شب چله بود ،تولد مامانی هم ٢٧ آذر بود که یه دفعه با هم گرفتیم. دایی حمید اینا گفته بودن میان خونه مامانی ما هم که میرفتیم ولی خاله مهدیه چون عموی عمو علی فوت کرده بود نیومدن خیلی جاشون خالی بود.یه تولد کوچیک دور هم گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت اگه خاله مهدیه اینا هم بودن بهتر می شد ولی خوب ایشالا سال دیگه. اینم از عکسای شب چله ما.یه عکس پیدا نکردم که این پسمل خوشگل من خودشو تو اون عکس جا نداده باشه   اینم عکس میثم و مهدی پسر دایی های مامان مونای آرمان بلا   مامانی گل و دایی گل تولدتون مبارک ...
4 دی 1390

دردسرهای لباس وکفش و ... خریدن

یکی از سخت ترین کارهایی که تو زندگیم باید بکنم کنار اومدن با لباس وکفش نو خریدن برای آرمان هست. پسر خوشگل من اصلا دوست نداره بریم لباس پرو کنه.عبداله عاشق اینه که دایم برای آرمان کفش بخره ولی آرمان راضی به زحمت بابا نیست.وقتی میریم کفش رو امتحان کنیم اندازه هست یا نه مینه زیر گریه و نمی پوشه اگه خیلی هم آروم بخواد کنار بیاد میگه نه نه نه این گشنگ نیست یا  نه نه نه این بزگه   یا این خوب نیس . خلاصه این سری با این کاراش نذاشت کفش بخریم.یا اینکه وقتی میریم لباس بخره اصلا نمیذاره تنش کنیم یه روز با این حال که به این قصد رفتیم ولی من نتونستم این اخلاقو تحمل کنم وگفتم بیا برگردیم نمی خواد بخریم به زور که نمیشه و...
3 دی 1390

آرمان شکمو

صبح من مدرسه بودم آرمان بلا هم خونه مامان بود.بعدازظهر وقتی عبداله اومد یه استراحت کرد و بعد حاضر شدیم بریم خونه.عبداله می خواست یه فلش برای همکارش بخر به خاطر این چند جایی رو رفتیم تا اونی که میخواستو پیدا کنه.تصمیم گرفتیم شام و بیرون بخوریم. رفتیم مادر.آرمان یک آبرو ریزی کرد که خدا میدونه.عبداله رفت سفارش بده،آرمان پرسید بابا کجاس من گفتم رفته اونجا پیتزا بگیره آرمان هم که آب دهنش راه افتاده بود سریع پاشد و رفت پیش بابا عبولا .انقدر شکمو بازی دراورد که همه کارکنای اونجا فکر کرده بودن ما خیلی وقته سفارش دادیم و غذامون دیر شده که عبداله گفت نه ما تازه سفارش دادیم تحمل این پسمل کمه.وقتی غذا حاضر شد با یه ذوقی رفت سر غذا که هر کی میدید فکر میک...
3 دی 1390

عاشق فوتبال

پنج شنبه گذشته خاله معصومه اینا اومدن خونه ما آخه برا خودش ترشی درست کرده بود یه شیشه هم به ما داد خیلی خوشمزه بود.من هم گفتم خاله اگه میتونی من همه چی رو آماده میکنم بیا برا من هم درست کن.قرار شد شام بیان خونمون و ترشی هم درست کنیم ،آرمانی هم از اینکه همه دور هم باشن خیلی لذت میبره،کلی بازی کرد.آخر شب فوتبال دستی رو آوردن تا اکبر آقا و دایی بازی کنن آرمان رفت و اول از همه نشست.اول یه کمی بازی کرد.علی ومهدی هم بازی کردن،آرمان بازی اونا رو که نگاه میکرد یک کارایی کیکرد که هر کی ندونه میگه بابای آرمانی عشق فوتبال و از این حرکتا انجام میده ولی دقیقا برعکس عبداله اصلا از فوتبال خوشش نمیاد.آرمان گل که نمی شد دستاشو میاورد بالا و می...
2 دی 1390

بدون عنوان

آرمان گلم با این ژست گرفتنش منو کشته.دلم میخواد لپای نازتو بخورم   به دایی مهدی هم میگفت اینجا نخواب گیلی داره.  ...
2 دی 1390