آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

سال 91

امسال سفره هفت سین رو ساده انداختیم نمی دونم چرا ولی شاید چون خوابمون میومد.امسال مامانجونم هم نبود خیلی جاش برای هممون خالی بود وجودش آرامش دهنده بود امسال مثل سالهای پیش همه ما (خاله ها و دایی ها و مامان و کلا نوه ها و ...)روز اول دور هم نبودیم آخه مامانجون گلم که حلقه اتصال همه ما بود دیگه کنارمون نبود.همه برای عید دیدنی دیگه خونشون نرفتیم رفتیم بهشت زهرا،اگه مامانجونم بود دنیا قشنگ تر بود،دلم می خواد یه دنیا بوسش کنم.(ایشالا بهترین جای بهشت نصیب آقاجون و مامانجونم باشه).ولی خوب خدا یه جوجو یخوشگل بهمون داد اون هم محمدرضا کوچولوی ناز نازیه پسر خاله منصوره،آرمانی خیلی دوستش داره در عین حال هم منتظر تنها ببینتش تا یه کشتی حسابی با هم بگ...
6 فروردين 1391

بازم بستری شدن

پسر گلم دو هفته قبل سرما خورد بعد از سه روز با وجود مصرف دارو سرماخوردگیش خوب نشد. دکتر یزدانی که دکتر خودش هست بعداز ظهرها مطب می ره.چون آرمان تهوع شدید داشت نتونستم تا بعدازظهر صبر کنم با سوده بردمش یه دکتر دیگه. با وجود اینکه متوکلوپرامید خورد بازم بالا آورد دیگه صبرم تموم شد اسهالش هم خیلی شدید شده بود عبداله که اومد با عبداله و سوده،آرمان رو بردیم بیمارستان کودکان طالقانی دکتر تشخیص داد باید بستری بشه ما هم که ناچار. آرمان خیلی گریه کرد ولی کاری نمیشد کرد.آرمان و بردن که ازش رگ بگیرن من و سوده پشت در، فقط گریه کردیم عبداله که سعی میکرد آروم باشه هم از گریه آرمان نا آروم شده بود.خدا اون روزا رو برای هیچ کس نیاره.آرمان حوصله بیمارستان رو ...
19 اسفند 1390

آرمان توی اتاق و هتل

وقتی از بیرون و گشت و گذار برگشتیم آرمان از خستگی خوابش رفته بود وقتی گذاشتمش رو تخت کیف کرد و راحت خوابید سر میز صبحونه اونجا هم آرمانی از دفتر و کتابش جدا نشد آرمانی گوشی بابا رو میگیره و جوجو (انگری برد)بازی میکنه ...
22 بهمن 1390

عکسای آرمانی

برای آرمان از zara لباس خریدم اونجا مشغول نگاه کردن به لباسا بودیم که دیدم خاله یه کلاه سر آرمان گذاشته اینم از اون صحنه آرمان هم بیکار نبود و از همه عکس مینداخت(عکاس : آرمان گل)   اینم از خودش   ...
22 بهمن 1390

شب اول سفر

شب اول ساعت 7 به دریای مرمره و تنگه بسفر رفتیم.  آرمان با عمو علی روی کشتی               ...
22 بهمن 1390

سفر به ترکیه

این چند وقتی که برای آرمانی چیزی ننوشتم به خاطر این بود که ما با خاله مهدیه رفته بودیم ترکیه.سعی میکنم به زودی عکسای آرمان گلم توی استانبول رو توی وبلاگش بزارم. نماز صبح رو توی فروگاه امام خمینی خوندیم که آرمانی هم رو به هواپیما ها نماز میخوند وسط نماز هواپیما ها رو به ما نشون میداد     ...
18 بهمن 1390

آرمانی توی هواپیمای تهران به استانبول

سوار هواپیما که شدیم آرمان خیلی خوشحال و سر حال بود. اول پیش خاله مهدیه نشست ولی بعدش عبداله گفت بیاد پیش خودش بشینه تا با بازی کردن کمربندش رو ببند آخه راضی نمی شد کمربندشو ببند.خلاصه راضیش کردیم که اگه می خوای هواپیما پرواز کنه باید کمربندت رو ببندی آرمانی هم راضی شد.بعد از بلند شدن هواپیما آرمان گلم هم خوابش رفت.اینم از عکساش ...
18 بهمن 1390