سال 91
امسال سفره هفت سین رو ساده انداختیم نمی دونم چرا ولی شاید چون خوابمون میومد.امسال مامانجونم هم نبود خیلی جاش برای هممون خالی بود وجودش آرامش دهنده بود امسال مثل سالهای پیش همه ما (خاله ها و دایی ها و مامان و کلا نوه ها و ...)روز اول دور هم نبودیم آخه مامانجون گلم که حلقه اتصال همه ما بود دیگه کنارمون نبود.همه برای عید دیدنی دیگه خونشون نرفتیم رفتیم بهشت زهرا،اگه مامانجونم بود دنیا قشنگ تر بود،دلم می خواد یه دنیا بوسش کنم.(ایشالا بهترین جای بهشت نصیب آقاجون و مامانجونم باشه).ولی خوب خدا یه جوجو یخوشگل بهمون داد اون هم محمدرضا کوچولوی ناز نازیه پسر خاله منصوره،آرمانی خیلی دوستش داره در عین حال هم منتظر تنها ببینتش تا یه کشتی حسابی با هم بگیرن آخه آرمان خیلی منصوره آرمهنی رو می خواد برای همین یه کمی حسودی می کنه.(اینم از اتفاقات بد و شیرین ٩٠)
چون می دونستم آرمان اون موقع صبح برای تحویل سال بیدار نمیشه تشکش رو اوردم زیر هفت سین انداختم تا پسرم هم کنار ما سر هفت سین باشه.
وقتی آرمانی بیدار شد کادوش رو نشون دادم و گفتم این مال کیه گفت مال محمدرضا آخه دیروز که عیدی محمدرضا رو کادو میکردم می خواست از من بگیره که من گفتم مال محمدرضاس.بعد بابا گفت نه مال پسر خوشگل مامان و باباس پسر خوابالوی ما هم بلند شد و کادوشو باز کرد.
اینجا هم گل پسرم حاضر شده بره عید دیدنی مامانیش