آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

سفر به مشهد با مامانی وبابایی و خاله ها و عمو علی

آخر شهریور برنامه ریختیم با مامانی و بابایی و خاله سوده و محدثه و مهدیه و عمو علی بریم مشهد اینبار سفر با قطار رو تجربه کردی . آرمانی با مامان توی قطار آرمانی عسل با خاله مهدیه توی قطار                ...
2 شهريور 1390

آرمانی میره بولقلم

عمو حسن زنگ زد و گفت بیاید بریم بولقلم.آرمانی دو دفعه رفته بود ولی خیلی نی نی بود و چیزی یادش نمیومد اینبار رفت که خاطرات جالبی رو برای خودش تو ذهنش بسپره. عمو یه استخر کوچیک درست کرده که برای درختاش آب نگه داره از یه جوی میاد و تو اون میریزه.آرمان هم حسابی آب بازی کرد و برای هر کدوم از اون جاها اسمی گذاشت.چون علی آقا پرید تو اون استخر اون شد مال علی و اون جوبه هم شد آب آرمان و خاطرات دیگه که هز شیطونی دلش خواست کرد. بعد یه روز هم رفتیم دریا.بچه ام از گشنگی نون می خورد.هیچ غذایی رو به این مزه داری نخورده بود. ...
19 تير 1390

مشهد

روز چهارده فروردین آرمانی با مامان و بابا جونش میره مشهد.اینم عکسای نازنینم: آرمان از شدت سرما از بغل بابایی پایین نمی اومد آرمان به هوای آکواریوم عشق لابی بود آرمان عاشق ببرش هست.ببرشو از خودش دور نمیکنه تمام زیارتهایی هم که رفتیم ببرشو با خودش میاورد. اینجا هم کافی شاپ هتله که ما می خواستیم بریم چای بخوریم ارمانی ببرشو هم دعوت کرد برای چای.   ...
24 فروردين 1390

سفر به استان گلستان

بعد از مشهد بابا ،آرمانی رو مینو دشت می بره. و روستای چهل چای.اینم عکساش: طبق معمول آرمانی ببرشو تنها نمیذاره روستای چهل چای     اینم حیووناش که تو سفر تنهاش نذاشته بودن آرمان بعد از هیرم بازی پسملک خوشگل من می تونه نقش عمو نوروزم بازی کنه ...
24 فروردين 1390

آبشار کبودوال

  آرمانی تو ماشین خوابش رفته بود که به آبشار کبود وال(استان گلستان)رسیدیم.اول بابایی آرمان رو لای پتو مسافرتی گرفته بود ولی هوا یک کمی سرد بود باد که به صورت عروسکم خورد بیدار شد.از لای پتوبیرون اومد. ...
24 فروردين 1390

سفر به بندر ترکمن و ساری

بعد آرمانی رفت بندر ترکمن اونجا لباس محلی پوشید و عکس گرفتیم اصلا توی اون لباسا راحت نبود انقدر قربون صدقه ش رفتیم تا بتونیم یه عکس ازش بگیریم. ولی از حق نگذریم کسی باورش نمی شه این پسرناز نازی چقدر سر به سرمون گذاشت تا ازش عکس بگیریم دیگه به ساری رسیدیم آرمان از سفر خسته شده بود حتی اجازه یه عکس هم به ما نداد.ما هم به خاطر عسلم صبح با هتل تصفیه کردیم و به سرعت تهران اومدیم.                     ...
24 فروردين 1390

گیلاوند

خاله معصومه (من) همه رو دعوت کرد رفتیم دماوند(گیلاوند).آرمان بلا و مامان و بابا .مامانجون و مامانی فاطمه اینا ومهدیه و خاله منصوره (من)و دایی های من بودیم.مامان روروئک تورو هم آورد تا تو هم اونجا راحت باشی،عمر من                          آرمانی غرق تفکر ...
3 مرداد 1389