نمایشگاه صنایع دستی
دیروز صبح مدرسه بودم و یکی از همکارام گفت که امروز آخرین روز نمایشگاه صنایع دستی هست.بعداز ظهر وقتی عبداله از بانک برگشت و ناهار خورد با هم رفتیم نمایشگاه.وقتی نشستیم تو ماشین آرمانی داشت خوابش میبرد ولی من صحبت میکردم تا نخوابه ولی عبداله گفت بگذار تا برسیم بخوابه بعد بیدارش میکنیم من هم دیدم بد نمیگه و خواهی نخواهی تا اونجا خوابش میره.رفت صندلی عقب و خوابید.اوبان همت خیلی شلوغ بود خدا رو شکر کردم آرمان خوابید وگرنه بچه ام خیلی خسته می شد.وقتی رسیدیم نمایشگاه تا صدا کردم آرمان ،آرمانی زود بیدار شد و سرحال بود.اونجا بود که کلی از عبداله تشکر کردم همون اول راه به من گفت بگذار بخوابه.
اول تو نمایشگاه فقط بغل می شد و اصلا راه نیومد.آرمانی به اونهایی که لباس محلی پوشیده بودند با تعجب نگاه می کرد خوب بچه ام تا به حال ندیده بود بعد براش توضیح دادیم که اون عکسمونو دیدی که هممون لباس این مدلی پوشیده بودیم ادامه ماجرا رو خود آرمان تعریف می کرد: من جوجو دیده بودم تو آسمون به شما نشون میدادم.
آرمانی تازه از خواب بیدار شده
ولی آرمانی اصلا مایل به عکس گرفتن نبود
بعدش هم برای شام رفتیم آبعلی.
قربون نگاهت
بقیه عکسها در ادامه مطلب
نگاه متعجب پسرم
آبعلی