آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

داستان زندگی سفید برفی و سبزی

1391/2/21 14:11
نویسنده : مونا
755 بازدید
اشتراک گذاری

سفید برفی و سبزی دو تا جوجه مظلومی هستند که از روز دوشنبه به خواست آرمان و توجه مان هاتی و سوده و مثه وارد زندگی آرمانی شدن.دوشنبه بعدار ظهر عبداله که اومد خونه بعد از یه استراحت با مان هاتی و سوده و مثه رفتیم بیرون مامان میخواست برای محدثه لباس بخر بعد از اینکه مامان اینا خریدشونو کردن تو راه برگشت از این جوجه ماشینی ها کنار خیابون میفروختن اول آرمان از کنارشون رد شد همون موقع دلم یکم آروم شد که آرمانی از اونا گذشت ولی ناگهان انگار تازه متوجه شده باشه که از کنار چی رد شده سریع برگشت و من رو صدا زد مامان و سوده و محدثه هم وایستادن .آرمانی میگفت من جوجو می خوام من گفتم اینا کثیفه زود هم میمیرن ولشون کن بریم یه چیز دیگه بخریم.آرمان هم که بالا سر اونا وایستاده بود و باهاشون حرف میزد.بعد سوده و محدثه گفتن نه مونا بگیر دوست داره خوشگلن بگیر باهاشون بازی کنه.بعد گفتم آقا یکی بده محدثه و سوده انتخاب کردن بعد آقا گفت یکی گفتم آره بزار این که میخواد بیچاره رو بکشه همین یکی باشه.آقا گفت اینجوری خیلی جیک جیک می کنه کلافه میشیدا بعد مامان گفت یکی دیگه هم بده من هم که چی بگم مامان یه کیسه هم غذاشونو گرفت و اومدیم.

این تازه جای خوش داستان بود.

شام اومدیم خونه مان هاتی.بابا اسگر تا جوجه ها رو دید اینا رو برا چی خریدید (آخه یه بار دیگه سوده براش دو تا جوجه خریده بود که عمرشون به یک شب هم نرسیده بود)گفتم بازم زور دخترای شما بود.از اونجا گربه شدن آرمان شروع شد.خودش که قبول نداشت که گربه شده.هر چی می گفتم آرمان این بیچاره ها رو هول نده قبول نمیکرد.حالا بازم به هوای اونا به آرمانی شام دادم و اون هم خورد.بعد ببرشو آورده بود و با اون جوجو های ناز نازی رو می ترسوند.شب هم به هوای جوجوها خونه مامان موند.من هم اینجوری برام بهتر بود چون صبح می خواستم برم بیرون چند تا کارم رو انجام بدم اگه آرمان میومد تا ظهر میخواست بخوابه.

صبح چهارشنبه که رفتم کارام رو انجام دادم و رفتم خونه مامان دیدم بله مان هاتی و آرمان جوجوها رو آوردن توی راهرو. تا اینجا خوبیش این بود که خیلی جرات نمیکرد بگیرتشون تو دستش و فقط تهدیدشون میکرد.

اینجا فقط یه ذره دنبالشون میکرد و یه کوچولو هولشون میداد

بعد با هم رفتیم تو اتاق و صبحونه خوردیم و برگشتیم سر ماموریتمون.سوده اصرار داشت که بیا جوجه ها رو بزار رو پله تا بپرن.از اونجا که می دونستم سوده میترسه اونا رو بگیره دستش گفتم تو دوست داری خودت برو بگیرشون ،سوده هم که نمیخواست آرمان بدونه که اون از جوجه ها می ترسه می گفت آرمان به مامانت بگو اینکارا رو بکنه .خلاصه ما به هر طریقی اومدیم این جوجه ها رو بدیم دست خاله نشد.سوده گفت جوجه ها رو بده دست آرمان بزار آرمان مثل من ترسو نشه،اگه الان نگیره دستش دیگه جرات نمی کنه.آخه آرمان انگشتش و میزد به جوجه ها سریع دستشو عقب می کشید(ولی ای کاش دستش نداده بودم.که هرچی سر این بیچاره ها اومد از همین لحظه بود)تونستم به آرمان یاد بدم که چه جوری بگیرتشون ،از همین جا کار پیشی خونه ما شروع شد.

اینجا دیگه پسرم می تونست جوجو هاشو تو دستش بگیره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

khahare elisa
22 اردیبهشت 91 11:28
سلام روزتون مبارک باشه