آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

پسرم چرا مریض شدی

1390/5/13 15:57
نویسنده : مونا
400 بازدید
اشتراک گذاری

آرمان  گل من مریض شده اسهال و استفراغ و تب داره.دکتر بردم ors داد آرمان هم که نمی خوره 9 ماهه بود به راحتی ors رو می خورد حالا با التماس هم نمی خوره.دائم به پسرم مایعات می دیم ولی کار اونم بالا آوردنه خودش دیگه جرات نمیکنه چیزی بخوره پسرم خیلی ضعیف شد لپهای بادکنکیش آب شد.ببیمارستان کودکان طالقانی رفتیم دکتر گفت اگه دوست داری بستری کنیم و یا اینکه دارو بدم.ما هم که اگه به دلمون باشه دوست نداشتیم بستری بشه گفتیم دارو بدید.بازم ors که آرمان نمیخورد و یه آمپول که اونو زد.بازم بی فایده بود پسر گلمونو بردیم طب الرضا اونجا رسیدگی درستی نبود تنها فایدش این بود که به من یاد داد چه جوری ors رو بدم بخوره (با سرنگ)بعد از 2-3 ساعت نمونه آرمان رو گرفتیم و دادیم آرمان از شدت ضعف و خستگی که دیشبش نخوابیده بود خوابش برد.عبداله ما رو (من و سوده و آرمان )رو آورد خونه.از شدت خستگی خوابم برد 5 دقیقه خوابیدم ولی حالم بهتر شد.مامان گلم هم اومده بود خونمون تا کمکمون باشه.عبداله رفت جواب آزمایش رو گرفت و اومدگفت دکتر گفته خوبه فقط مایعات بدید.با این حال دیدم آرمان دیگه تاب و توان نداره فرداش دوباره بردیم  بیمارستان کودکان خیابون طالقانی.دکتر اونجا گفت من سفارش می کنم بستریش کنید چون آب بدنش کم شده این آزمایش نشون می ده از کلیه داره آب میکشه.ولی انصافا دکتر باید بیان درستی داشته باشه دکتر قبلی همین بیمارستان به ما گفت اگه دوست دارید بستری کنید در صورتیکه هیچ مامان و بابایی دوست نداره بجه اش بستری شه و این دکتر درست بیماری رو توضیح داد. اومدیم بیرون و به سوده که بیرون منتظربود گفتم سوده هم گفت که الان مامان هم زنگ زده و گفته دایی به یکی از آشناهاش که دکتر هست آزمایش رو گفته اون هم گفته باید بستری شه.مامانم اینا خیلی نگران بودن من و عبداله هم همینطور ولی چاره ای نداشتیم جز این.

آرمان بستری شد و روزهای پر دردسر توی بیمارستان با آرمان.روز اول که آرمان فقط جیغ زد و گریه کرد.خیلی خسته شده بودم هرکاری می کردم آروم نمیشد.پرستار به من گفت عادی همه بچه ها اولش نا آرومی می کنن.فقط 3 هفته مونده به تولد 2 سالگیش بعد باید روزها رو بچه ام اینجوری طی کنه.بعضی موقع ها منم میدم زیر گریه ولی عبداله مسکنی بود برام که سختی ها رو آسون می کرد.مامان و مهدیه و سوده و محدثه خیلی کمکم کردن اگه اونا نبودن از پا دراومده بودم.

دیگه حرفی نمی زد،آرمان فقط گریه می کرد و میگفت بریم خونه.بریم خونه.اگه یه پرستار میومد سر بزنه بیچاره بودم .مامانم اینا که دایما اونجا بودن ،دایی ها و خاله هام و عمه های آرمان اومدن بیمارستان آرمان رو دیدن ولی هیچ چیزی بدتر ازاین نبود که میدید همه میرن ولی ما اونجاییم.روز سوم آرمان رو بردن سرم دست آرمان رو عوض کنن دیگه من رو تو راه ندادن بچه ام ضعف کرد.

یه روز به مامان گفتم میای اینجا کتابای آرمان رو هم بیار سرگرم شه آخه هیچکدوم از اسباب بازی هاش و برنمداشت بازی کنه.مامان همه کتاباشو آورد خاله منصوره هم یه دفتر و مداد رنگی براش آورد یکمی با اونا سرگرم می شد.ولی دستش اذیت می شد.خلاصه آرمانی اونجا همه رو به کتاب خوندن دعوت کرده بود.آرمانی نزدیک 25 کتاب داستان داره.خلاصه با سختی روزهای بیمارستان طی شد و آرمان به سلامتی به خونه اومد.

دکتر هم گفت بیماریش ویروسی بوده تا چند روز هم خیلی مراقبت کن و از خونه بیرون نیار.

توی تراس اتاق بغل بابا نشسته و خاله سوده هم بهش ب دایی نشون میده.ولی آرمان حس نداشت(مامان فدات شه)

ساعات اول بستری شدنش

مامان مریضیتو نبینه

هیچ موقع تو رو انقدر ساکت ندیدم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان آرمان
26 آبان 90 12:36
خیلی ناراحت شدم که آرمان را در بیمارستان بستری کردید.امیدوارم آلان خوب شده باشه.خیلیییییییییی بستری کردن بچه ها در این سن و سال در بیمارستان سخته.روزهای خیلییییی سختی بوده.به امید سلامتی برای پسری...آرمان عزیز
مامان متین
26 آبان 90 16:03
وای مامانی خدا بهت صبر بده همیشه چقدر شما قوی هستی من اگه جای شما بودم خودم از پا می افتادم ولی خدارو شکر کسایی رو داشتی که کمکت کنن دست همشون درد نکنه خدا اجرشون بده ، قربونش برم عکساشو که دیدم کلی دلم گرفت چقدر تپل و پر بود بچشم حالا این جوری آب شد ولی غصه نخوریا حالا که کامل خوب شده بعد یه مدتی از اولش هم سرحالتر می شه ان شالله که دیگه این جوری مریض نمیشه
خاله محدثه
27 آبان 90 1:40
الهی خاله دورت بگرده دیگه اینجوری نبینمت عسلم. خیلی روزای بدی بود ایشالا دیگه تکرار نشه