آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

خاطرات گذشته

1391/9/6 14:32
نویسنده : مونا
835 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت هست که مثل قبلا وقت آزاد زیادی پیدا نمیکنم تا برای آرمان گلم بنویسم و براش به یادگار بزارم.

این چند وقت خدا رو شکر روزهای خوبی رو گذروندیم.ولی اتفاق خاصی نیوفتاد.

 عکساشو جمع بندی می کنم و چندتایی از اونا رو برای یادآوری اون روزها می گزارم.

آراشگاه آرمانی: سالن آرایشگاه جاش عوض شده و بزرگتر شده.آرمان هم بزرگتر شده دیگه گریه نمی کنه.

جمکران:

آرمانی دلش می خواست ماشینش با سرعت بره منم فرش رو جمع کردم تا لذت ببره

رفتیم محمود اباد دایی حمید اینا هم اونجا بودن که ما اون شب مهمونشون بودیم.کلی بهمون خوش گذشت:

بعد از محمود آباد دایی اینا رفتن سمنان و ما هم برگشتیم سمت تهران:(توی راه برگشت)

پارک پیروزی :

سفر به آهو:

سفره خانه کوچه باغ آشتیان- آرمانی از خواب بیدار شده بود و به خاطر سرما از بغل بابا پایین نمی اومد

آهو- کوهنوردی با اعمال جانگیر.صبح زود مهسا با عمه مریم رفته بود کوهنوردی و گردش آرمان هم از وقتی بیدار شد دنبال مهسا میگشت.ما به اسم اینکه مهسا هم رفته کوه آرمان رو بردیم کوهنوردی ولی مگه آرمان راه رفت عبداله من تمام راه آرمان رو بغل کرده بود تا می گذاشت زمین می گفت :آخ آخ تیغ رفت تو گردنم. حالا من نمی دونم تیغ چه جوری می رفت تو گردنش.البته تقصیر باباش هم هست دیگه وقتی بوسش می کنه و بغلش می کنه منم می گفتم تیغ میره تو گردنم.فدای دو تا تون بشم.

سد آشتیان و ماهیگیری- آرمانی خیلی دوست داشت لنسر دست بگیره به خاطر این هم هی بهونه میگرفت احمد آقا (شوهر عمه آرمانی)هم یه چوب ماهیگیری که داشت رو به آرمان داد یک کمی با اون مشغول بازی شد ولی بازم لنسر غزل رو می خواست وای اون روز آرمان خیلی گریه کرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)