آرمان و دلتنگی برای خونه مامانی
چند روز هست که برای امتحانات خاله محدثه نتونستیم زیاد بریم خونه مامان هاتی هرچند محدثه می گه بیاید من میرم تو اتاقم کاری با شما ندارم ولی آرمان که با خالش خیلی کار داره.
تا میگم آرمان حاضر میشی بریم بیرون میگه می خوایم بریم خونه مامان هاتی؟ من خاله سوده رو خیلی دوستدارما.یه جوری سرش رو گرم می کنم تا یاد اصرار نکنه.یا امروز گفت بریم خونه مان هاتی آخه من از مثه سوال دارم گفتم چه سوالی گفت مثه می خواد چیزی بهم بگه گفتم چی گفت می خواد چیزی یادم بده گفتم چی یادت بده بگو خودم یادت بدم گفت مثلث دایره مربع که چهارگوشه منم کلی قربون صدقش رفتم که صدای کوثر دختر طبقه بالاییمون رو شنید و پاشد رفت تا کوثر رو صدا کنه اول اونو دعوت کرد بیاد پایین بعد گفت من می خوام برم خونه کوثر.مامان کوثر همون دقیقه اومده بود دنبال کوثر گفت آخه من مشغول تلفن بودم کوثر خودش در رو با کرده اومده پایین.جالب این بود که کوثر می خواست بیاد پایین و آرمان می خواست بره بالا.آرمان تو پله ها بود و کوثر تو تخت آرمان نشسته بود و عروسک آرمان رو بغل کرده بود و نمی خواست بره بالا.آخر داستان اینجوری شد که کوثر عروسک رو هم با خودش ببر بالا تا آرمان هم راضی باشه.حالا گل پسر من بالا رفته مهمونی الهی که مامان فداش بشه
شمشیر بازی که من دائم نشسته بودم تا یه موقع به همدیگه نزنن
آرمانی ببر شده که کوثر اصلا از این بازی رو دوست نداشت ولی مگه حرف به گوش آرمان می رفت
بیشتر موقع ها هر کدوم بازی خودشونو میکنن
بقیه عکسها در ادامه مطلب