26/1/91
دیشب از خونه مان هاتی که می خواستیم بیایم آرمان نمی خواست بیاد آخه خیلی وابسته مامان فاطی شده خواستن آرمانی هم سختی هایی داره اگه مامانم باشه دیگه همه کاراشو از مان هاتی می خواد مثلا میگه
مان هاتی جیش دارم اگه منم بلند شم ببرمش یک کلام می گه من با مان هاتی میرم دستشویی. مان هاتی دو(همون شیر) می خوام .مان هاتی گسه بگو .دیشب هم مشغول بازی با مان هاتی و بابا اصگر بود که با ما نمییومد ما به هر نقشه ای اومدیم راضیش کنیم اولش نقشه مون دلشو میبرد ولی یهو منصرف می شد و میگه باشه من نمی خوام و برمیگشت سر بازیش.گفتم آرمان می خوایم بریم پارک میگفت باشه برید من میمونم.عبداله رفت براش شیر نیی گرفت و گفت هر کی بیاد بهش میدم اگه نیای میدم مامان اول یه لحظه تا توی حال اومد ولی سریع پشیمون شد و گفت باشه بده مامان و چندین پیشنهاد دیگه ولی کارساز نبود.چون چند شب مونده بود دیگه گفتیم باید بیای بریم عبداله در نهایت بغلش کرد و آوردش پسرم هم خیلی گریه کرد خودمون هم خیلی ناراحت شدیم ولی اینجوری هم که اون می خواد نمیشه.تا برسیم خونه آرمانی خوابش برد.
امروز صبح هم که بیدار شد صبحونهشو دادم و رفت مشغول بازی شد.اول ببری شده بود و چهاردست و پا راه میرفت زیر مبلها میره و قایم میشه
بعدش هم سراغ وسایل نجاریشو ومشغول کار شد
این عکسا به سفارش خودش بود