آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

آرمان و دلتنگی برای خونه مامانی

چند روز هست که برای امتحانات خاله محدثه نتونستیم زیاد بریم خونه مامان هاتی هرچند محدثه می گه بیاید من میرم تو اتاقم کاری با شما ندارم ولی آرمان که با خالش خیلی کار داره. تا میگم آرمان حاضر میشی بریم بیرون میگه می خوایم بریم خونه مامان هاتی؟ من خاله سوده رو خیلی دوستدارما.یه جوری سرش رو گرم می کنم تا یاد اصرار نکنه.یا امروز گفت بریم خونه مان هاتی آخه من از مثه سوال دارم گفتم چه سوالی گفت مثه می خواد چیزی بهم بگه گفتم چی گفت می خواد چیزی یادم بده گفتم چی یادت بده بگو خودم یادت بدم گفت مثلث دایره مربع که چهارگوشه منم کلی قربون صدقش رفتم  که صدای کوثر دختر طبقه بالاییمون رو شنید و پاشد رفت تا کوثر رو صدا کنه اول اونو دعوت کرد بیاد پایین ب...
6 خرداد 1391

مهمونی برای محمدرضا جوجو

دیشب همه مهمون خاله منصوره بودیم آخه محمدرضا جوجوی ناناز رو ختنه کردن.محمدرضا ماشالا هزار ماشالا خیل خوردنی شده .جوجو کلی مزه ریخت انگار می دونست همه برای خودش جمع شدن.بابای محمدرضا مکه رفته خاله هم خونه مامان هاتی اومده تا کمکش باشن به خاطر این همه خونه مامان هاتی جمع شدیم . عزیزم مبارک باشه گفتم که بابا محمدرضا رفته مکه  چند روز پیش خاله از یاهو مسنجر با محمود آقا ارتباط تصویری گرفت که محمدرضا باباش رو ببینه ولی بچه مون انقدر بغض کرد که خدا می دونه و یه نگاه به تصویر باباش میکرد یه نگاه به ما و گریه می کرد دلمون کباب شده بود اینم از عکسش محمدرضا جوجو قربون لخبندت اینم از مهمونی آقا    پسر و ماما...
6 خرداد 1391

عکسهای آرمان با ادب در پارک

آرمان چند وقتی بود که اخلاقش عوض شده بود یه عادتهای بدی پیدا کرده بود.مثلا تا یه حرفی مطابق میلش نبود گریه می کرد یا اونی که چیزی بهش گفته بود رو میزد  بابا که هر شب می گفت بریم پارک به خاطر ناراحتی از کارهای آرمان دو شب پشت سر هم آرمان رو پارک نبرد خودمون از اینکه با آرمان مخالفت می کردیم و در جواب آرمان که می گفت بریم پارک میگفتیم به خاطر اون کار بدت نمیریم ناراحت میشدیم ولی برای اینکه کارهای بدش رو ترک کنه مجبور شدیم.ولی کارمون نتیجه داد و آرمانی پسر خیلی خوبی شد و حالا هر شب جایزه آرمان پارکه.گل پسرم بهترین پسر دنیاس پارک چهارصددستگاه پارک شریعتی بقیه عکسها در ادامه مطلب     پسر گ...
6 خرداد 1391

میلاد نور

تا رسیدیم و جایی برای نشستن پیدا کردیم میثم لباساشو عوض کرد و رفت زمین فوتبال مهدی و آرمان هم رفتند زمین بازی بعدآرمان و مهدی رفتند تا نقاشی بکشند مهدی در حال نقاشی آرمانی در حال نقاشی مان هاتی آرمانی رو راهنمایی می کنه مان هاتی تقلب آ آ آ آ آ . . . ولی این آرمان نگذاشت که اینم پسرم با اثر هنریش که خاله مهدیه کلی ذوقش رو زد و با هم رفتند تا جایزه شو بگیرن ...
1 خرداد 1391

بابا هر روز آرمانی رو پارک می بره حتی وقتی خسته هست

عبداله به اینکه آرمان انرژی خودش رو بتونه راحت استفاده کنه و شیطونی هاشو بکنه خیلی اهمیت می ده.هر شب آرمانی رو پارک میبره تا بازی کنه ولی انقدر که ما رفتیم زمین بازی پارک دلم برای قدم زدن تو پارک تنگ شده اینبار جمعه با خاله محدثه رفتیم جمشیدیه از اونجا که آرمانی پارک رو فقط به عشق سرسره میره تمام پله های پارک رو به امید اینکه وسایل بازی رو پیدا کنه بالا رفت ما هم دل سیر راه رفتیم.  بعد هم بابا قول داد که میبرتش یه پارک که سرسره بازی کنه.شام از بیرون گرفتیم و جلوی یک پارک تو خیابون باهنر تو ماشین خوردیم آرمان به خاطر اینکه گفتم اگه شامت رو بخوری میریم بازی غذاش رو خورد بعد هم رفتیم داخل پارک.   ...
1 خرداد 1391

نقاشی

اینبار که خونه مامان نرگس رفتیم عمه مریم هم اونجا بود آرمانی هم که تا عمه مریمش رو دید ببر شد و می پرید تا ازش بترسن بعد از ببر بازی وایت برد و ماژیک مهسا رو آورد شروع به نقاشی کردن کرد.عمه مریم هم یک ماژیک برداشت و با آرمان نقاشی می کشید.بعد نقاشی صورت را همراه با شعرش کشید آرمانی هم خوشش اومده بود جالب بود قبلا من که شعر میخوندم  میگفت نخون (شاید بد صدا بودم )قبلا یعنی حدودا از یک سال و نیمگی آرمان دوست داشت من نقاشی بکشم پسرم بگه که من چی کشیدم انصافا هم حتی چیزای سخت هم که می کشیدم خیلی قشنگ و سریع می گفت چیه.حالا بگذریم مریم براش آدمک می کشید و شعر میخوند که آرمان هم یاد گرفت و نقاشی میکرد. یک تکار جالبی هم که مریم ا...
1 خرداد 1391

میلاد نور 2

آرمان تا اونجا که دلش می خواست بازی کرد البته یکمی هم قد بازی میکرد چون میثم ومهدی هم که میومدن و میشستن الا و بلا میگفت بلند شید با من بازی کنید اونا هم نوبتی آرمان رو مشغول می کردند آخه بازی من رو هم قبول نداشت و فقط میگفت میثم و مهدی. به زور چند تا عکس گذاشت ازش بگیرم اینم محمدرضا (پسر خاله منصوره البته به قول آرمان منصوره)جیگر من که هوای خوب گیرش اومده بود فقط خوابید آرمان و مهدی گل آرمان و میثم خسته از زمین فوتبال برای ناهار هم نیومد بشینه غذا بخوره مهدی که غذا خورد با هم رفتند زمین فوتبال که خالی شده بود و اونجا با هم بازی کردند.یک سری هم با میثم رفت زمین فوتبال و زمین بازی   بقیه عک...
31 ارديبهشت 1391

جوجه ها هنوز زنده هستند

ولی چی بگم از بلاهایی که یسرشون اومده. سری آخر یعنی روز چهارشنبه گذشته دیگه من حتم داشتم که مردن ولی خوب بازم زنده موندن آخه آرمان قبل از ظهر از من سوسیس خواست من هم گذاشتم تو هواپز و بعد زدم به چنگال و دادم دستش و خودم مشغول کارم شدم بعد از چند دقیقه دیدم صدای جیک جیک نمیاد رفتم یه سر بزنم ببینم چه خبره وای دیدم جوجوی بیچاره مرده و بی جون افتاده روی زمین و آرمان بالا سرش وایستاده و اون سبز هم جلوی قفسش بی جون افتاده البته جوجه سبز یه ذره چشماشو باز می کرد .اول فکر کردم با چنگال که دستش بوده زده به جوجه اعصابم بهم ریخت سریع چنگال رو که هنوز نصف سوسیس بهش بود رو از آرمان گرفتم و بردم تو آشپزخونه بعد به آرمان گفتم با چی زدی می ترسی...
30 ارديبهشت 1391

پنج شنبه شیرین

  پنج شنبه برای روز معلم از طرف سپاه میلاد نور دعوت بودیم.عبداله که سرکار بود نمی تونست بیاد ولی به ما گفت که حتما برید.من هم آرمان رو صبح زود بیدار کردم فکر میکرد کسل باشه ولی اتفاقا خیلی سر حال بود البته چون گفته بودم میثم و مهدی هم میان خیلی ذوق داشت که زودتر بریم.آخه دایی حمید اینا از طرف مدرسه ای که کار میکنه و مال سپاه هست دعوت بودند و من و مهدیه و خاله هم که از دبیرستان خودمون مامان هم همراه ما اومدند. صبح که آرمان بیدار شد کتابی رو که دیشب براش خونده بودم رو برداشت و شروع کرد خوندن.دو  بار برای خودش خوند و بک بار هم برای من.من هم که قربون صدقش می رفتم اونم کیف میکرد. ...
30 ارديبهشت 1391