آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

مامان و آرمان با تاخیر اومدن

چند هفته ای میشه که وقت نکردم برای پسرم بنویسم .در این چند هفته اتفاقات زیادی هم افتاده. گردش ما توی روستا های فشم. تولد عمو علی سفر آهو یکی از این اتفاقات تولد آرمانی بود که چون توی ماه رمضان می افته امسال به قمری گرفتیم .شب نیمه شعبان تولد آرمان گلم بود که براش جشن گرفتیم.البته عکسای تولد آقا پسرم رو به تاریخ خودش انشالا می گذارم. اتفاق بعدی سفر ٧ روزه ما به ماسوله و قلعه رودخان و مشهد و ... بود (به اتفاق مامان هاتی و بابا اصغر و سوده و محدثه  و خاله مهدیه و عمو علی) سفر عمو حسن و زن عمو و ریحانه و راحله به مکه
31 تير 1391

جمعه فعال

از پنج شنبه با مامان هاتی اینا تصمیم گرفتیم  برای جمعه بریم بهشت مادران ولی صبح و عصرش مشخص نکردیم ولی صبح بابا اصغر گفت برای صبح کاری دارن برای همین بعداز ظهر قرار شد بریم .سر صبحونه بودیم که مامان عبداله زنگ زد وگفت دارن میرن سرخه حصار ما هم بریم ما هم قبول کردیم .حالا این چه جمعهای می شد دیگه از صبح تا شب تو پارک. صبح با مامان عبداله و الهام و مریم سرخه حصار بودیم خیلی خوش گذشت آرمان هم کلی بازی کرد و شیطونی.تفنگ آب پاشش رو هم آورده بود یه کمی با اون همه رو خیس کرد و یه کم یخاک بازی و از اینجور بازی ها بعد از ناهار و یه کمی استراحت خداحافظی کردیم و رفتیم قسمت دوم برنامه. رفتیم ماشین آرمان رو از خونه مامان اینا بر...
31 تير 1391

تولد عمو علی

خاله مهدیه برای تولد علی دعوت کرده بود بریم پارک سرخه حصار.البته یه تولد دو نفره برای آقاشون تو رستوران نعنا تو جاده فشم گرفته بود این تولد دسته جمعیمون بود. منم کامیون آرمانی رو آوردم تا اونجا هر چقدر دوست داره خاک بازی کنه . عکسای آرمانی چون تاریک شده بود خیلی جالب نیوفتاده بود.ولی اونجا با میثم و مهدی کلی خوش گذرونده بود. اینم از کباب پزها عمو علی(که تازه متولد شده بود) - بابای دوست داشتنی - دایی مهدی مهربون ...
31 تير 1391

پسرم هوس تولد کرده داییش براش تولد گرفت

آرمانی خونه مامان هاتی بود که سوده زنگ زد گفت که آرمانی با مهدی رفته قنادی هوس تولد کرده دایی هم براش کیک گرفته شما هم اگه می خواید کادو بگیرید ما هم کادو خریدیم و رفتیم .اینم از پسر من و داستان تولد های سریالی آقا ...
31 تير 1391

گردش یه روز جمعه

با همدیگه یه روز جمعه رفتیم فشم تا یه جا ی خوب برای استراحت و بازی پیدا کنیم همه روستا های سر راهمون رو گشتیم و یه چرخی داخلشون زدیم خیلی هاشون قشنگ بودن ولی چون شلوغ بودن ما به راهمون ادامه دادیم تا خلوت تر بشه در نهایت هم جای خوبی رو دیدی و وایستادیم تا جوجه کباب کنیم و بخوریم.اون روز یه گردش ساده و مختصر بود ولی خیلی خوش گذشت آرمانی هم آب بازی کرد. بابا مشغول درست کردن جوجه کباب ...
31 تير 1391

آرمان و قایم موشک

امروز آرمان از من خواست تا باهم بازی کنیم. اینم از گزارش تصویری بازی: 10 - 20 - 30  - 40 - 50 - 60 - 70 - 80 - 90 - 100 ........ بیام  اومدما   آرمانی کجاست  این ور و ببینم  اون ور رو ببینم آرمان بلا کجاس ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ اِ اِ اِ اِ  چرا یادم رفته روتختی رو مرتب کنم   کجایی ؟ انگار یه کی رو تخته اِ این کی بود جیگر مامان اینجا بود بپر بیا بغل مامان   ...
26 خرداد 1391

طالقان

روز جمعه 19/3/91 تصمیم گرفتیم بریم طالقان. و تا شب برگردیم (از اونجا که هر جا میریم آرمان سراغ خاله هاشو و مامان هاتی و بابا اصگر رو میگیره)میدونستم مامان اینا ومحدثه نمیان چون محدثه امتحان داره ولی زنگ زدم و گفتم اگه سوده میاد حاضر شه که آرمانی خاله سوده شو دعوت کرده به گردش.سوده هم قبول کرد. آرمانی تا دلش خواست آب بازی کرد اینم از عکسای اون روز(روستای کرکبود)( یواش یواش شستشوی کل بدن شروع می شه اینم از موها حالا چقدر تمیز شدم فقط حیف یه سشوار نبود جالبی اینجاست که حالا که خیس شده به سوده چسبیده و به من هم میگه ازمون عکس بگیر(خدایا از دست تو چه کار کنم)  بقیه عکسها در ادامه مطلب پاکروبی جوی ...
24 خرداد 1391

آرمان و احمدرضا در سرزمین عجایب

دیروز ظهر خاله مهدیه زنگ زد و گفت با آرمان بیایید اینجا من گفتم هوا گرمه و می ترسم آرمان حالش بد بشه خاله گفت حاضر بشید من میام دنبالتون منم گفتم حالا اینجوری باشه.ناهار اونجا بودیم قبل از اینکه عبداله بیاد گفتم میرم خونه آخه عبداله بادمجون دوست نداره ولی عبداله زنگ زد و گفت می خوام ماشین رو ببرم تعمیرگاه و ناهار هم خورده بود.آرمانی خونه خاله فوفالیست بازی کرد، بپر بپر روی تختش کرد، علی(هر چی تمرین کردم بگه عمو یه دفعه می گه ولی صد دفعه میگه علی) هم که اومد خونه آرمانی عشق عالم رو کرد،دیگه مگه جرات میکرد بگه من برم مغازه تا این از دهن علی بیرون میومد آرمان جیغ و گریه که نرو آخر سر یواشکی رفت.بعد با مهدیه تصمیم گرفتیم شام بریم بیر...
24 خرداد 1391

نمایشگاه صنایع دستی

دیروز صبح مدرسه بودم و یکی از همکارام گفت که امروز آخرین روز نمایشگاه صنایع دستی هست.بعداز ظهر وقتی عبداله از بانک برگشت و ناهار خورد با هم رفتیم نمایشگاه.وقتی نشستیم تو ماشین آرمانی داشت خوابش میبرد ولی من صحبت میکردم تا نخوابه ولی عبداله گفت بگذار تا برسیم بخوابه بعد بیدارش میکنیم من هم دیدم بد نمیگه و خواهی نخواهی تا اونجا خوابش میره.رفت صندلی عقب و خوابید.اوبان همت خیلی شلوغ بود خدا رو شکر کردم آرمان خوابید وگرنه بچه ام خیلی خسته می شد.وقتی رسیدیم نمایشگاه تا صدا کردم آرمان ،آرمانی زود بیدار شد و سرحال بود.اونجا بود که کلی از عبداله تشکر کردم همون اول راه به من گفت بگذار بخوابه. اول تو نمایشگاه فقط بغل می شد و اصلا راه نیومد.آرمانی به ...
24 خرداد 1391