آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

تولد محمدرضای گل گلی

خاله منصوره تولد محمدرضا رو آلاچیق مهر گرفت اون روز بزرگ شدن پسرم رو حس کردم هزار هزار ماشالا خدا برامون حفظش کنه ...
4 خرداد 1392

سال 1392 مبارک

ارمانی امسال 4 نوروز زندگیش رو جشن گرفت.این نوروز برای ما خیلی شیرین بود چون پسرمون خیلی بامزه عید رو تعریف می کرد و تمام کلمات نوروزی رو از تلویزیون برامون جدا می کرد و کلا اشتیاق ارمان ما رو به وجد میاورد و میاوره. اینم از سفره هفت سینمون که با کمک آرمانی انداختیم و قابل ذکر هست که بگم تخم مرغ رو آرمانی رنگ کرد ...
8 فروردين 1392

آرمان و محرم 91

آرمانی داستان شهادت حضرت علی اصغر رو خیلی قشنگ برای همه تعریف میکنه.اینجوری می گه: امام حسین نی نی شو بلند میکنه(خودش هم با دست نشون می ده)به مردمایی که باهاش می جنگن می گه به نی نی من آب بدید ولی دشمن با تیر کمون می زنه به گلوش بعد فرشته ها می برنش بالا پیش خدا. امام حسین هم ناراحت می شه.و وقتی از آرمان میپرسم کی شهید کرده می گه شیطون. با همدیگه شبها هیئت میریم.پسرم خیلی مرد شده من هم از دیدنش لذت می برم. جمعه هم با مامان و سوده و محدثه رفتیم مصلی . ...
6 آذر 1391

کلاس زبان

آرمانی الان چند وقتی هست که آموزشگاه زبان میره،قبلا چند کلمه ای رو یاد گرفته بود ولی الان دیگه هدفمند جلو میره.خدا رو شکر خیلی راضی ام.جلسه اولش رو با خاله مهدیه رفتیم فکر نمی کردم بمونه اول امتحانی فرستادم سر کلاس ولی با اشتیاق سر کلاس نشست من هم با کمال میل ثبت نامش کردم. جلسه اول جداییش برای من خیلی سخت بود بخصوص وقتی آرمانی سر کلاس موند و من با مهدیه برگشتم.دائم به مهدیه می گفتم حالم بد انگار قلبم اونجا مونده.زودتر از ساعت تعطیلی رفتم دنبالش دیدم آرمان تو سالن اومد و راه می ره گفتم مامان اومدی بیرون چرا مگه کلاستون تموم شده آرمان طلاگفت: نه آخه دیگه دیرم شده. بعد خانمشون که اومده بود برای بچه ها برچسب کارتونی ببره دست آرمان رو هم گرفت ...
6 آذر 1391

ادامه خاطرات گذشته

تولد هزارم آرمان خونه مامان هاتی کاردستی مامان و عکاسی آرمانی باغ وحش : مهمون کوچولوی ما(محمدرضا) به خاطر اینکهآرمانی راضی باشه این لباسش رو بپوشه انقدر عکس انداختم و قصه گفتم تا راضی شد رستوران نعنا(اشکان خطیبی)-خاله مهدیه و عمو علی دعوتمون کردند  تولد گزل (غزل دختر عمه الهام) از راست به چپ: آقا سینا(پسر عمه غزل) - غزل خوشگل ما - آرمان عشقم از زبون آرمان_ گزل تبلتت مبارک ...
6 آذر 1391

خاطرات گذشته

خیلی وقت هست که مثل قبلا وقت آزاد زیادی پیدا نمیکنم تا برای آرمان گلم بنویسم و براش به یادگار بزارم. این چند وقت خدا رو شکر روزهای خوبی رو گذروندیم.ولی اتفاق خاصی نیوفتاد.  عکساشو جمع بندی می کنم و چندتایی از اونا رو برای یادآوری اون روزها می گزارم. آراشگاه آرمانی: سالن آرایشگاه جاش عوض شده و بزرگتر شده.آرمان هم بزرگتر شده دیگه گریه نمی کنه. جمکران: آرمانی دلش می خواست ماشینش با سرعت بره منم فرش رو جمع کردم تا لذت ببره رفتیم محمود اباد دایی حمید اینا هم اونجا بودن که ما اون شب مهمونشون بودیم.کلی بهمون خوش گذشت: بعد از محمود آباد دایی اینا رفتن سمنان و ما هم برگشتیم سمت تهران:(توی راه برگشت) ...
6 آذر 1391

آرمانی و گردش

یه جمعه دوست داشتنی در فشم با دایی های مامان مونا اون روز نمیدونم چی شده بود که آرمان نوک پاش رو هم تو آب نزد ...
30 شهريور 1391